گل دل مامان و بابا گل دل مامان و بابا ، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

هدیه خدا

بوبوی بابایی!!

سلام دختر نازو ماه تابانم. بابایی یه خبر خیییییییییییلی دست اول : دو سه روزه که داری مامانو بابارو صدا میزنی: به مامان میگی موممما  به بابا میگی بوبببببا! موقع گفتنشم تف میکنی! البته بیشترم میگی بوببببببا!! یادت باشه مامانی بیشتر زحمتتو میکشه هاااااااااا !! هی هم دوس داری ریشه فرشو بخوری !! ولت که میکنیم رو فرش 100 تا غلت میزنی و میری طرف دیگه خونه!! خیلی پرانرژی هستی بابا.به مامانی گفتم که بزرگ  شدی بذاریمت کلاس ورزشی که خوب پیشرفت کنی. بدنت قویه بابایی. الان ساعت 20 دقیقه بامداد پنجشنبه 18 مهره و تو خوابی...میرم لباسارو از لباسشویی درآرم..راستی منم چند هفتست که میرم کلاس والیبال.خوب پیشرفت کردم.بهم میگی امیرغفورم!!...
18 مهر 1392

تولدت مبارک!

سلام ریحانه جان. شبت بخیر الان ساعت یک و نیم بامداد روز جمعه 12 مهره. ماشالله دختر باهوش و نازم. 5 ماهگیت تموم شد بابا...رفتی تو 6 ماه. آخر این ماه دیگه باید غذاخوردنو برات شروع کنیم. الانشم هلو انجیری-نون و ..... میگیری دستتو دوس داری گازگازیش بکنی! تقریبا هرروزم میبریمت خونه مامان بزرگ که دیگه غریبی نکنی.منم بابا چندروزه که کتابای پیام نورو خریدمو برنامه ریزی کردم برا خوندنشونو انتحان دادن. دعام کنیا.. شبت بخیر بابایی...
12 مهر 1392

ریحانه بابایی..

سلام بابا جان جان من..الان خوابیدی تو گهوارتو ماشین ظرفشویی دور آخرشه و مامانی تازه از حموم اومده و دستش یه باسلق دادم بخوره! آخه امروز کیک یزدی خریدم با شیرینی خامه ای و آب میوه هلو سن ایچ و 10 تا دونه لوترامیکس ( مخلوط آجیل و میوه ساخت مشهد) با دونوع سیب و سه تا هندونه و انگور.. مامانتم میگه بابا انقد شیرینی نخر منم میخورم و چاق میشیم! میگه توهم میشی عین شاگرد تنبلا و هیشکی نمیفهمه تو مهندسی!! ریحانه بابا امرزو اول مهر بود...صبح که خواستم برم سرکار شور و اشتیاق بچه ها واسه رفتن به مدرسه رو دیدم  باخودم گفتم چندسال دیگه هم نوبت دخترخانوم من میشه! ایشالا که خانوم دکتر میشی..خیلی بهت میاد بابایی... راحت و نانازی بخوابی بابایی بابا.. ...
1 مهر 1392

پستونک به دهن گرفتنت مبارک دخترم!!

سلااااااااااااام بابایی 5 دقیقست الان که بعد از تولدت تونستی پستونک به دهن نگهداری...الان رو پای مامانی داری تکونت میده و پستونک به دهن گرفتی. فکر کنم چون هفته پیش واست لیسک خریدیم (آخه هی از دهنت آب میومد میخارید دهنت) . هی اونو خوردی الان پستونک خوردن واست راحته...آفرین دختر باهوشم.. راحت بخوابی بابایی
29 شهريور 1392

عید شما مبارک!

سلام ریحانه جان. ماشاا... دختر سفید وخوشگلم. امشب اولین حضورت در این دنیای پهناور در شب میلاد امام علی ابن موسی الرضا (ع) است. امشب باشما و مامان رفتیم اسلامیه از توابع تفت تا درمراسم مولودی خوانی دوست مادرت شرکت کنیم. مراسم از ساعت 7 تا 10 شب بود که ما تا رسیدیم اونجا ساعت 9:30 شد! آخه ار اولمون بود میرفتیم و راهو گم کردیم...خلاصه رسیدیم و من رفتم تو مردونه و شما و مامان زنونه. بعدن مامان برام تعریف کرد که کلی اونجا غریبی کرده بودیو گریه کرده بودی! مهمونا خیلیاشون رفتن و تازه مامانی فرصت پیدا کرده بود شام بخوره! من زوتر اومده بودم بیرون که اگه مامان زودتر پاشد معطل نشه که دیدم نه بابا، مامانی هنوز مشغول ریحانه خانومه! در ضمن امروزم مامانی ر...
26 شهريور 1392

روز دخترم ریحانه گل جان مامان مبارک

سلام گل مامان الان پیشم نزدیک کامپیوتر تو گهواره خوابیده و داری حرف میزنی میخندی و انگشت میخوری.تازه واکسن 4ماهگیتو زدیم و برگشتی خونه.خدا رو شکر تا الان که خوب بود. عسل مامان امروز روز توهه.رو ولادت حضرت فاطمه معصومه روز خرید بازار عروسی منو بابا....روزت مبارکککککککککک یه نی نی تو بهداشت داشت اوعن اوعن میکرد حیفم اومد هیچ وقت طاقت نداشتم گریه میکنی ازت فیلم بگیرم ولی الان دلم برای اوعن اوعنت تنگ شده دیگه نمیگی الان گریه میکنی فقط قربونت بشم
16 شهريور 1392

درباره تو دخترم

سلام ریحانه جان خوبی بابایی ؟ الان خوابیدی رو پتوتو داشتی به مامانیت کلی می خندیدی!  دیروزم از سفر تهران برگشتی! اولین بار بود که با ماشین بابایی می رفتی یه سفر طولانی..تو راه اکثراً آروم بودی .. رفته بودیم که ثبت نام دانشگاه فوق لیسانسمو بکنم. کرج. مدیریت اجرایی .خوبه بابا؟!  ..داری گریه میکنی... برم آرومت کنم..
13 شهريور 1392

اولین خنده ریحانه در روزیکه برای یک عمر بیمه شد!

به نام خدای مهربون سلام ریحانه جان. ساعت 00:20 روز 5 شهریور 92. مامانی خوابوندتت رو پتو و داری دست و پا میزنی. ناخونای دست و پاتم بلندشده که باید بگیرم..امروز رفتی بیمه کارآفرین برات بیمه عمر افتتاح کردیم. توی فرم  ثبت نام نوشته بود قدووزن نوزاد. خانومه هم ازما پرسید ماهم گفتیم 63 سانت و 6 کیلو! خانومه هم گفت وقتی دخترتون بزرگ بشه میگه وقتی 63 سانتی متر بودم بابام برام بیمه عمر درست کرد! خلاصه که مبارکت باشه! ایشالا تا 25 سال دیگه که مدت قرارداده، یه سرمایه خوبم برات میشه.بعدش رفتیم خونه مامان بزرگت تا ببرنت حمومو آخه بدنت بوگرفته بود بابا. مامان بزرگ گفت که تو حموم خیلی شاد بودی...وای وای....وقتی آوردنت بیدون یک گریه ای کردی...
5 شهريور 1392

سالگرد روزی که فهمیدم اومدی تو دل مامانی!

سلام خدایا شکرت فردا عید سعید فطره پارسال ساعت ٢:٢٤ بعدازظهر من فهمیدم که تو اومدی تو دل مامانی حس خوشحالی توام با ترس و نگرانی بخاطر سقط قبلیم. تو این ساعت امروز باهم عکس گرفتیم مامانی به بابایی  این رئزو اس زدم و بعدش تو رو دمر  کردم که باهم سجده شکر بجا بیاریم  الانم با یه دستم گهوارتو تکون میدم و با یه دستم تایپ میکنم تو هم در حال غر غر کردن هستی عسل مامان. میرم خاطرات پارسالو بخونم    
17 مرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هدیه خدا می باشد