گل دل مامان و بابا گل دل مامان و بابا ، تا این لحظه: 11 سال و 9 روز سن داره

هدیه خدا

دست دست!

دست دست بازم دست! سلام دختر عزیزم. امروز یکی دیگه از هنراتو به منصه ظهور گذاشتی! دودستی دست میزدی و شادی میکردی. یه کاریم که خیلی خوشحالت میکنه اینه که بغل من یا مامانی باشی و از پشت درودیوار برات دالللی بکنیم. غش میری از خنده! سه روز دیگه امتحان پایان ترم دارم. کلی دعام کن بابایی که خوب بدم.الان ساعت 00:15 بامداد پنج شنبستو داری توبغل مامانی شیر میخوری...فکرکنم خوابتم برده باشه...خوابای طلایی ببینی عزیزم.مثل رنگ موهات.بوس. از طرف بابافرشیدی. ...
5 دی 1392

اربعین

سلام دختر عزیزم.امروز اولین اربعین حسینی بود که در کنار ما بودی. ساعت 14:30 بود که رفتیم سمت بیداخوید. چندان برفی نبود. شما هم شیرگرم خوردی و خوابیدی! سرت خیلی عرق کرده بود. مامانی کلاه پشمی صورتی رو هم کرده بود سرتو خلاصه داغ داغ بود سرت! برگشتنی رفتیم خونه مامان بزرگتو ناهار اونجا غذا نذری خوردیم.چندروزه که موقع غذا خوردن به قول معروف خیلی کرکر میکنی! حتما به خاطر دندون درآوردنته..ایشالا که همه دندونات سالم و سفید دربیان...الان سات 1:30 بامداده و ظرفشویی داره ظرفارو میشوره و شما هم پیش مامان جانی داری شیر میخوری...شایدم جفتتون خواب باشین....میرم پیشتون...بوس بوس...راحت بخوابی عزیزم.. ...
3 دی 1392

اولین شب یلدای ریحانه جانی!

سلام عزیزم. امشب، اولین شب یلدایی بود که پیش ما بودی. خیلی مغازه های یزدم گشتم تا لباس هندونه برات پیداکنم، ولی پیدا نشد! تنقلات خریدم. مثل اسنک عربی و فیلیپینی و پاپایا و بادوم زمینی و آجیل و قسمت اول سریال شاهگوش! موضوعش اینه که یه دخترپسر دانشگاهی که دانشجوی برقن عاشق هم میشن و خلاصه.......بابای دختره هم کله پزه ( اکبرعبدی) ...جالبه،نه؟ کلی عکس و فیلم هم ازت انداختیم عزیزم...ایشالا یه روز همشونو میبینی...هی هم به من میگی : اببببببببببببببوووووووووووووووووو ووووا    !!! قربونت بشم...خیلی خستم..امروز کلی واسه شما دنبال لباس بودم....بابارو نازناز کن بخوابه....بوس بوس عزیزم..
30 آذر 1392

یک خاطره نارنجی-پرتقالی!

ساعت 23:30 پنج شنبه مامانی داره میشوره شمارو که آمادتون بکنه واسه خواب! امروز ناهار خواستم عدسی بخورم. بعد بامامانی گفتیم (مامانم میخواست ماکارونی بخوره) نارنج توحیاطو بکنیم آبشوتو عدسی بریزیم. همینکه چیدیم و نصفش کردیم دیدیم به به...پرتقاله! اونم چه پرتقالی...خلاصه که جالب بود...آی قربونت بشم. راستی امروز مامانی لختت کرده بود که لباساتو عوض کنه گفت چون هواسرده بغلت کنم...چقدر نرمی! عین یه پیشی ملوس...قربونت بشم...بوس بوس بوس..
28 آذر 1392

ناراحتی معده خانوادگی!

سلام عزیزجونم. سه روز پیشتر از سوپری شکرانه تو خیابون چمران دوبسته کالباس گرفتم با یه بسته کراکف که یه نوع سوسیسه پنیردار. 3 روزه دسشویی درست نتوستیم بریم!! گلاب به روت بابایی.....بعداز 7 سال ناپرهیزی کردیم و دنبال این چیزارفتیم...توهم امروزتازه شیکمت راه افتاد. امروزم رفتیم فلافل آبادان توخیابون فروغ. سلف سرویسی بود. برام جالب بود. از هرنوع سالادی که میخواستی میتونستی روش بریزی..دونه ای 2 تومن...ولی بامامانی قول دادیم که دیگه اولویت اولمون خونه سازی باشه. باهم گفتیم که زیرزمینو بکنیم اتاق آرامش..جکوزی و اینجورچیزا بذاریم..آرزو که عیب نیست! شایدم تونستیمو ساختیم..الان مامانی داره خوابت میکنه....راستی دهنتو که وامیکنی بخندی خیلی بانمک میشی...
28 آذر 1392

اولین جدایی ریحانه جانی از مامانی!

سلام دخترم. الان 4 روزه که مامانی از ساعت 16:30 تا 18:30 میره کلاس برنامه نویسی وب در مرکز فناوری اقبال. موقع رفتن به کلاس تو و مامانی و میبرم و بعد که مامانی میره کلاس، من و تو باهم بطوریکه توی کریر خوابوندمت و داری شیشه عقب ماشینو نگاه میکنی میریم خونه مامان بزرگت. یدونه دندونی که درآوردی خیلی بانمکه بابایی. چندتا عکس انداختیم ازش... کم کم هم میخوای خودت بشینی.امروزم یه سایز پوشک بزرگتر بی بی لیدو برات گرفتیم. مبارکت باشه!..مامانی داره باهات بازی میکنه تا کم کم بخوابوندت...ساعت 00:30 بامداد چهارشنبه 92/9/27 ...کارت ورود به جلسه امتحانای پایان ترم اول رو تو سایت دیدم. محل آزمونم رضوانشهر یزده. خیلی دعام کنیا بابایی که نمره های خوب خوب بگی...
27 آذر 1392

یه تجربه خوشمزه!

سلام بابایی.امشب رفتیم خیابون ملاصدرا که یه پوشاک بچه فروشی بنام سارافون رو ببینیم باهم...داشتیم برمیگشتیم دیدیم یه مغازه نوشته :لیوان! خلاصه رفتم توشو دیدم غذایی که میده تو یه لیوان بزرگه که زیرش نوشیدنیه و روش چند تیکه مرغ و کراکت و اینجور چیزا...از 5500 تومن داشت تاااااااااااا 11000 تومن که دریایی بود. من مکس رو خریدم.7000 تومن....برم پیشت..هی داری میگی ابووووووا..!! رفتم..
21 آذر 1392

خاطرات جدید!

سلام ریحانه جان. الان ساعت 00:30 بامداد پنج شنبست و شما خوابیدی و مامانی داره سبزی خرد شده هایی که بابایی خریده بسته بندی میکنه! دیشب اولین شبی بود که پیشت نبودم. کشیک بودم. مامانی گفت کلی اسم بابارو صدا زده بودی...قربونت بشم..دندون سفیدتم تقریبا شده 2 میلیمتر...آخی...2، 3 روزم هست که داری تلاش میکنی خودت بشینی..به پهلو دراز میکشی و دست رو کمرت میذاری! ماشاالله دخترنازم....فقط بابایی ببخش به خاطر قطره دادن بهت..آخی به گریه میوفتی...ولی چاره ای نیست...برای سلامتیت لازمه بخوری....راحت بخوابی بابایی...بوس بوس...راستی کت آبی پشمیم که واسه مجردیم بود و به گفته مامان بزرگت 24 هزارتومن از امام حسین تهران خریده بودم  چندروز پیش دادم به کت دوز...
21 آذر 1392

اولین شبی که بابا جانی نبود!

سلام دیشب اولین شبی بود که بابا جانی پیش ما نبود.اولین شیفت شبش تو ماه ای سرده که تقریبا ماهی یبار میشه دیشب رو تخت کلی بابا رو صدا کردی به زبون خودت بابا... بوبو.. ابووا....و به در نگاه میکردی شاید بابایی بیاد خلاصه جاش خیلی خالی بود من و تو هم به یادش خوابیدیم خدا سایه همه پدرها رو سالم و سلامت و خوشبخت بالا سر بچه هاشون نگه داره  
20 آذر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هدیه خدا می باشد