خاطرات جدید!
سلام ریحانه جان. الان ساعت 00:30 بامداد پنج شنبست و شما خوابیدی و مامانی داره سبزی خرد شده هایی که بابایی خریده بسته بندی میکنه! دیشب اولین شبی بود که پیشت نبودم. کشیک بودم. مامانی گفت کلی اسم بابارو صدا زده بودی...قربونت بشم..دندون سفیدتم تقریبا شده 2 میلیمتر...آخی...2، 3 روزم هست که داری تلاش میکنی خودت بشینی..به پهلو دراز میکشی و دست رو کمرت میذاری! ماشاالله دخترنازم....فقط بابایی ببخش به خاطر قطره دادن بهت..آخی به گریه میوفتی...ولی چاره ای نیست...برای سلامتیت لازمه بخوری....راحت بخوابی بابایی...بوس بوس...راستی کت آبی پشمیم که واسه مجردیم بود و به گفته مامان بزرگت 24 هزارتومن از امام حسین تهران خریده بودم چندروز پیش دادم به کت دوز افغانی نزدیک خونه بابابزرگت امروز درست کرده بود. 30 تومن گرفت. خوب و اندامی شده! ...بزرگ شدی میبینیش بابا..