گل دل مامان و بابا گل دل مامان و بابا ، تا این لحظه: 11 سال و 8 روز سن داره

هدیه خدا

ورود رییس جمهور...سلام نماکار!

سلام بابا. امروز آقای روحانی اومده یزد. صبحشم نماکار اومد کارمونو ببینه...همزمان شد...قرارشده فردا بیاد کارو شروع کنه انشاالله...دیروز مراسم آقا مسجدابوالفضل بلوار آزادگان بودیم...امروزم هست.بعد نماز مغرب و عشا... فعلا بوس بابا
17 اسفند 1394

خداحافظ آقا.....

سلام بابا....لباس سیاه تنمو و ریشام بلنده.ناراحت و پکر. سه روزه. آقا سه شنبه شب به رحمت خدارفت...این چندروز درگیر کارا بودیم...البته مشکل بود. ازلحاظ اینکه باید حواسمون به تو هم میبود توی این شلوغی...ولی بابا یه صحنه ای که خیلی برام تامل برانگیزه چهره آقا موقع غسل بود. خندون و روشن....واقعا صحنه عجیبی بود....البته خیلی نتونستم بایستم چون باید حواسم به شما بود...مامان خب حسی نداشت...سخت بود.بله....اینم ازاین.دلم ازاین میسوزه که جاش تو اتاق همیشه خالی خواهد موند و نشد که خونمونو ازنزدیک ببینه. البته مطمئنم که روحش رفته و دیده.... حرف تازه دیگه ای نیست.. بوس. ...
15 اسفند 1394

خاطرات تهران

سلام بابا. دیروز از تهران برگشتیم. فکرکنم گفته بودمت که میریم برای یک درس عملیه مدیریت استاد گفته بود برم یونی. الان فکرمیکنم نگفته بودم! خلاصه.....مامان و بابابزرگ خییییلی خوشحال شدن از دیدنت...باهم رفتیم سرخه حصار . شب بود. شما خواب بودی البته..موقع خداحافظی هم بابابزرگ و مامان بزرگو بوس کردی و بابابزرگم لپتوگازگازی کرد. ..استادم گفت یک فصل کتابو پاورپوینت ارائه بدم.این از این. آقاروهم ازبیمارستان آوردند خونه..دیشب رفتیم دیدیم...دعاکن بهتر بشند...نمیدونم بخدا...حکمت خدا واقعا عجیبه. دیروز عصر خوابیده بودم...یه کم بیحال بودم.حالت سرماخورده. سرتوگذاشتی روقلبمو و برام با ملاقه پلاستیکی اسفنددود کردی ! دستمال کاغذیم خیس میکردی میذاشتی روپیشو...
10 اسفند 1394

روز گربه ای!

سلام بابا. دیروز جمعه تا بخودمون جنبیدیم شد ساعت دوونیم که از خونه زدیم بیرون. چون دیر بود دیگه رفتیم چراگاه...یادته بابا؟؟ ...کباب تابه ای درست کرده بودیم...تا درشو بازکردیم یه پیشیه گوشتالو گفت میوووو !! خلااااصه....یه تیکه کباب دادیمش...شماهم بهش میگفتی بیا و یه تیکه آجر زدی کلش ! دررفتش! ... جالب بود..... ادارم بابا...ساعت یک ظهره.
1 اسفند 1394

روز نظافت منزل...

سلام بابا.شنبه شب این هفته بود که مامانی حالش بدشد. حالت تهوع و....شبش زنگ زدم ننه و دایی محمدرضا و خانمش اومدند. خونه هم خیلی بهم ریخته بود. خداروشکر الان خوب شده مامانی. بعد چندروز دیروز وقت کردیم خونه رو مرتب کنیم..از شستن ظرفا تا جاروکشیدن و آشغالارا بیرون بردن و سرویسارو وایتکس زدن و لباسارو شستن..شبم راحت توی خونه تمیز خوابیدیم ! موقع خوابم آوردمت پیش خودم زیرپتو قبلش توپ بازی میکردی.توپتم آوردی زیرپتو..بعدگفتی گرمته.لباستو درآوردم...خیلی باحال بود...دوموردومورت کردم ! ( میخندی ؟) فعلا بای بابایی.ساعت 8:45 صبحه.ادارم.
28 بهمن 1394

جمعه ای در بیمارستان...

سلام بابا.دیروز جمعه میخواستیم طبق روال معمول بریم کوه گردی. فکرکنم گفتم برات که آقا ازاولی که ننه کربلا رفته تو بیمارستانه. دیروز خبردادن که حالش خوب نیست. ماهم حدود ساعت سه رسیدیم بیمارستان سیدالشهدا..مامان رفت داخل و من و تو بیرون موندیم. پنج دقیقه اول تلویزیون اتاق انتظارو تماشا کردی ولی بعدش پاشدی....رفتیم اسباب بازی فروشی کنار بیمارستان...بعد رفتیم دستاتو تو سرویس امامزاده نصرالدین شستی و چنددقیقه که گذشت بنا کردی به گریه و مامان گفتن ! خلاصه.....تااینکه عموسیدمحمد اومدو بغلت کردو رفتید باهم ویفر خریدید. دوتا...پریروزم سرسفره شام به مامانی گفتم چه غذای خوشمزه ای ....تو هم گفتی جیگرمنو میگی ؟؟!!!! خلاصه کلی خندیدیم... راستی بابا یادم ...
24 بهمن 1394

پنکه!

سلام بابایی.دیروز پایه ادویه روبرداشته بودی میچرخوندی میگفتی پنکه داره میچرخه ! خیلی جالب بود...ششم اسفندم باید بریم تهران. یک واحد درس عملی دارم به این خاطرباید برم دانشگاه...راستی ننه هم ازکربلا اومده...دوروزه...دیگه جونم برات بگه....سلامتی شما.... فعلا خداحافظ..
21 بهمن 1394

خاطرات روزجمعه

سلام بابا. جمعه رفتیم جای همیشگمون بیداخوید. میگووماهی تفت شده توپیاز برده بودیم.اونجا چادر زدیم. سرد بودهوا. برف تازه اومده بود. نرم بودند برفا. دوتاتوپتم برده بودی. قرمز و سبز...بعدشم چندتا بوته خار سوزوندیم...بودود گرفتیم ! ننه هم دیروز رفت کربلا....شنبه شبم کشیک بودم. مامانی میگه چندبار سراغمو گرفته بودی... واما خونه سازی. کف رو سرامیک کردیم. دروپنجره ساز upvc اندازه هاشو برداشته. گفت تاچندروز دیگه میفرستند سفارشو. مارک hofmann هستش. ماله تبریزه. فعلا خبر تازه ای نیست بابا...اداره ام. ساعت 10:30 صبح. بوس بوس
12 بهمن 1394

ماهی کبابی!

سلام بابا . دیروز جمعه رفتیم محل سابقمون توی بیدخود. همون سرتپه. بساط منقل و قارچ و ماهی کبابی بچه شیر که از همشهری خ امام روبرو ک مالمیر خریدیم و فلفل دلمه و آب آناناس سن ایچ و تنقلات بودش. البته زغال درست کردنش مصیبت بود. بازغالی که از سوپری خریده بودم اول خواستیم آتیش روشن کنیم. نشد که نشد. باخورده زغالی که ازقبل داشتم بالاخره روشن شد. زغالش بدبود. یه پیشیه سفیدمشکی هم بود. تیکه ماهی که دستت بود غیب شد. نفهمیدیم خودت خوردی یادادی پیشی! خودت که گفتی دادی پیشی. الله و اعلم! امروزم کف سازی خونرو شروع کردند. بوس
3 بهمن 1394

گل چاق!

سلام بابا. بالاخره بعد ازچندروز تلاش مشترک شماومامانی گل هشت پرپارچه ای پشم شیشه ای حاضرشد. تپله! روکله هامون که میذاریم بانمک میشه. دیروزم کنافمون تموم شد..این هفته باید کفو آماده کنیم تا هفته بعد انشاالله بیاد سرامیک کنه. فعلا بای
22 دی 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هدیه خدا می باشد