گل دل مامان و بابا گل دل مامان و بابا ، تا این لحظه: 11 سال و 3 روز سن داره

هدیه خدا

خوابه! بعدشم هفی میکنی و میخندی!

سلام بابایی.خوابیدی الان. اخه ساعت 5 دقیقه به 2 بامداده 20 مرداده. امروز چندبار گفتی: خوابه  خوابه!...اینم مامانی بهت یادداده بودو به من و مامان تکرارش میکردی. بعدشم چندروزه که سرتو میکنی تو شیکم ما و هفیمون میکنی! بعدم میخندی!  توپو میگیرم دستم و بهت میگم : سریع باش! بعدم توپو میندازم هوا که بگیری....کلی میخندی شیرین بابا و مامان.....بوس بوس...راحت بخواب.
19 مرداد 1393

پیاده روی در پیاده رو!

ریحانه ایی سلام. امشب رفتیم بستنی آووکادو تو خیابون کاشانی و دوتا بستنی سنتی خوردیم.کاغذ دیواری سبز با کولر گازی و یک محیط دلچسب. یه سس بستنی گذاشته بود 60 هزارتومن!..گفت آووکادو از مکزیک میادو 10 15 روزه که وارد نشده. بعد اینکه خوردیم رفتیم تو پیاده رو و شما تندتند میدوییدی و به کرکره مغازه ها دست میزدیو به سنگفرش پیاده رو! خلاصه یه جوری سوار ماشینت کردیم با مامان جانی. از کفشای قرمزتم خیلی خوشت میاد. هی میگی پا...پا....یعنی کفشات! راستی دوسه روزه که گوی موبایل lg l70  خریدم. شاید تا موقعی که این بلاگو بخونی گوشیای خیلی عجیب تری اومده باشه بازار....الان خوابیدیو مامانی هم رفته حموم....ساعت 3 بامداد جمعه 17 مرداده....راحت بخوابی بابایی....
17 مرداد 1393

ریحانه خسته شده، اخه تازه از سفر تهران برگشته!

سلام ریحانه جان. الان ساعت 4:30 بامداد جمعه 10 مرداد 93 هستش و شما حدود یک ساعت که با ماشین از تهران خونه مامان بابا بزرگت اومدی خونه. دوروز اونجا بودیم. اولش که رفتی باهاشون غریبی کردی یه کم...بعدش کم کم خوب شد...تو مسیرم که برمیگشتیم مامانی تقریبا خوابیده بود کف ماشین (!) تا شما راحت بخوابی....تهرانم بابا و مامان بزرگ هی میگفتن چقد دستو دلبازه ریحانه..آخه اسباب بازیا موبایل یا هرچیکه دستت میومدو بهشون میدادی...راستی، زیارتم رفتی. زیارت شاه عبدالعظیم. قبول باشه. ...مامان بزرگم جلو موهاتو کوتاه کرد...آخه میرفت تو چشات نوک موهات...شهرری هم با بچه ها میخواستی بازی کنی....دست و دلباز...یه گوشی موبایل اسباب بازی با یه توپ چراغدارم برات خریدیم. ...
10 مرداد 1393

اولین کفشت و اولین راه رفتنت در بیرون از خانه! بوس کردن مامان و بابا و 1و2و3!!! و پیتزا!

سلام عزیزم. بالاخرههههه پنجشنبه 93/5/1 اولین کفش عمرتو خریدیم.  مغازه پاکوچولو خ کاشانی یزد. قرمز رنگ با پاپیون قرمز. فرداش هم رفتیم امامزاده سیدجعفر و اولین قدماتو اونجا تبرک کردی. عکسو فیلمم گرفتیم. تازگیا وقتی بهت میگیم : ریحانه مامان ( یا بابا) رو ببوس یه بوس کوچولو و ناز خوشگل میکنی.  راستی چندروزه که باهات غذا درست میکنیم!! چه جوری؟؟ اینجوری : طرز تهیه پیتزا. اول خمیرمونو خوب ورزش میدیم ( تورو رو تخت یا زمین ورز میدم!) بعدم با انگشتام رو بدنتو دون دون میکنم.عین اینکه میخوام نون بپزم. بعدم میذارمت تو فر...(میدمت بغل مامانی) اینجوری خمیرمون حاضر میشه!!...باقی موادشم آماده میکنیم....ریحانه تصمیم گرفتیم چندروز تعطیلی عیدفطرو بری...
4 مرداد 1393

اولین حضورت در شب قدر..

السلام علیک یا امیرالمومنین، یا علی ابن ابی طالب سلام. امشب برای اولین باری که تو این دنیا اومدی، رفتی مسجد عون و جعفر، برای احیای شب قدر. مامانی میگه اولش آروم نشسته بودی، بعدش فعالیتاتو آغاز کزدی! حواست به اینور و اونور بوده و عروسکتو میدادی به بچه ها، بچه ها هم میگفتن چه بچه قشنگی! یه کمم شله زرد خوردی، مامانی هم نیم ساعت آخر تورو بغل کرده و راه برده که به کسی نخوری. از زیر پرده مردونه زنونه هم میخواستی رد بشی ببینی چه خبراست!.. ساعت 3:30 رسیدیم خونه و خوابیدی...الانم خوابی...من و مامانی هم کم کم بیاییم پیشت بخوابیم. ساعت 5 صبح شنبه 28 تیرماهه. بابایی هم نمیره سرکار. خونه لالاییه! بوسی ...
28 تير 1393

روزهای راه رفتن تو

ریحانه ای سلام...مامانی داره میخوابونتت. آخه ساعت 20 دقیقه به 3 شبه جمعه 27 تیرماه 93 هستش...این روزا خیلی کمتر چاردست و پا میری و بیشتر رو پاهات راه میری...دلمون برای اون روزات داره تنگ میشه...امروز مامانی رفته بود حموم و من تو کلی باهم بازی کردیم. یه تیکه یونولیت (!) تو دهنت بود و من بهت میگفتم : چی خوردی؟ تو هم غش غش میخندیدی...شبی هم بغلت کردم و رودستام بالا پایینت میبردم و مامانی میگفت مواظب باش. مگه قطار وحشته!..رو صندلی کامپیوتر خیلی دوست داری بشینی و تایپ کنی...راستی یکی ز نمراتمم زدن : زبان تخصصی 16/67 . خوبه بابا؟. هنوز یکی دیگش مونده اعلام کنن...راحت بخوابی بابایی...شبت بخیر.
27 تير 1393

ریحانه و عشق به جهان! واولین پیاده روی با مامان جانی.

سلام ریحانه جان. خوبی عزیزم؟ هرروز داری بزرگتر میشی و کارات جالبتر...اینکه همه چیو دوست داری و بغل میکنی..مثل عروسک..پنکه!..چندروزه که ماه رمضونم شروع شده...توهم قرآن میخونی...آواز درمیاری ازخود..امروزم به گفته مامان جانی دست شمارو گرفته و باهم قدم زدین دوتایی! به به.....راستی غذا دادن بهتم خیلی سخته! ... بوس بوس ...
21 تير 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هدیه خدا می باشد