گل دل مامان و بابا گل دل مامان و بابا ، تا این لحظه: 11 سال و 3 روز سن داره

هدیه خدا

شروع به سلام کردن !

سلام ریحانه جان. امروز روز سوم ماه  مبارک رمضانه. صبح ساعت 7 میرم تاااااااااااااا 4..امسال ساعتارو کم نکردن.  از دیشب میگی : س   ( بافتحه)   !  اگه گفته یعنی چی؟؟    ...... یعنی سلام! امروزم که خونه اومدم از سرکار گفتی س س س !...چندتا نکته دیگه هم هست که شاید تو بلاگ های قبلی نوشته باشم، ولی باز میگی برات عزیزم : ایستادن سرپا ساعت 21:10 شب 29/3/93..چندقدم برداشتی..اشک شوق برامون داشت...جالب اینکه صبحش مامانی رات پاپوش دوخت و پات کرد و شما هم شبش راه رفتی!.. تازگی ها خودت برا غذاخوردن قاشق دست گیری....پا پا میگی و دوست داری رو صندلی کامپیوتر بشینی.... خودت رو تشک می خوابی و میخوای پوش...
10 تير 1393

دنیای کارهای جدیدت!+بیشترین قدم های رفته تا امروز!

سلام ریحانه جان. بالاخره امتحانام تموم شد و امشبم ایران از جام جهانی حذف شد. 3-1 برابر بوسنی شکست خوردیم.بگذریم...کارهای جدیدت خیلی زیاد شده.امروزم با دست زدنای من و مامانی ( البته خودتم به پوشکت دست میزدی و خوشحال بودی!) حدود 10 قدمی راه رفتی که تا امروز بیشترینش بوده. صبحی هم مامانی میگه ظاهرا داشتی ماست میخوردی و با دستمال کاغذی هم خیلی باکلاس دست و دهنتو تمیز کردی! ...کلا بابایی خیلی باکلاسی..عین مامان بابات..! خودت میخوابی مثلا که پوشکتو عوض کنه مامانی....بغل میکنی، بوس میکنی...درضمن امروز با دستمال تو گردگیری هم به مامان کمک کردی!... بوس بوس بابایی...ی ...
5 تير 1393

شی شی پاپا..آ آ...کاکا...!

سلام دخترم الان ساعت 2:15 بامداد یکشنبه 25 خرداد 93. یک ربع دیگه بازی جام جانی انگلیس و ایتالیا شروع میشه...یکی دوهفتست که درگیر امتحانای پایان ترم کارشناسی ارشدم. اولیشو خوبدادم. یکشنبه هفته بعد باید زبان تخصصی بدم....و امااااااااا... چکیده ای از کلمات قصار حضرتعالی : ! شی شی : شیر مامانی پاپا : میخوای بری بالای صندلی کامپیوتر کاکا : نی نی آ آ : آب می خوای  ا ( با فتحه) : آیفون در بازکن رو میخوای بدی دستم.. امشب هم رفتی دوجا فلافل تست کردیم..یکیش خیابون قیام و بعدیش ابتدای خیابون چمران. فلافل مشت..البته شلوغ بود..مامانی هم چندروزه پاپوش دوختن رو شروع کرده. 4 تا خوشگلشم اماده کرده. تو نی نی سایت ک گذاشته همه پسندیدن...
25 خرداد 1393

عشق به بابا. بی شلوار رو تخت!. حضور گربه ای بنام نفله! بوس بوس بازی با علوسک!

سلام دختر عزیزم. چندتاواقعه جالب که باید برات بگم : 93/2/7  : اولین باری که نشستی رو صندلی توالت و دستشویی کردی. 93/3/7  : صبحی از خواب پاشدی و گفتی بابا بابا....دیدی بابایی نیست به مامانی اشاره کردی که به موبایل بابا زنگ بزن! 93/3/9  : ساعت 2 بامداد جمعه بود که از فرط خستگی تنبون برهنه! رفتی سرجات که بخوابی! صبحشم با انگشتت قفل موبایل مامانی رو باز کردی. قفل اندروید. راستی ساعت فنتزی رو هم که حدود یک ماه قبل سفارش داده بودیم من و مامانی درستش کردیم. حدود 67 تومن شد با هزینه پستش از همدان. خیلی خوشگله. آینه اییه. یه پیشی هم به اسم نفله ( چون لاغره!) باهامون دوست شده. میاریمت جلو پنجره که نفله رو ببینی..خوشت میاد آخه. ...
10 خرداد 1393

اولین بوسیدن و نازناز کردن ریحانه جانی! و صدا کردن قمری های حیاط!

سلااااااااااااام ریحانه ای. امشب بابایی چون رفته بودیم مجتمع ستاره و قبلش قطره سانستول خورده بودی وقتی رسیدیم خونه کلی گرسنه ات بود. یه عالمه آبگوشت خوردی. وقتی شامت تموم شد سرپا پیش مامانی وایسادیو مامانیو بو کردیو لپتو چسبوندی بهشو ماچش کردی! البته زیاد صدا نداشتا...! بعدم مامانیو نازناز کردی و گفتی نا نا نا....!...این اتفاقای قشنگ ساعت 00:30 بامداد یکشنبه 93/3/4بوده...امروز صبحم مامانی میگه وقتی ازخواب بیدار شدی با دستات داشتی به حیاط اشاره میکردی.مامانی فکر کرده که داری به پیشی اشاره میکنی بعد دیدیه نه : دوتا دونه قمری هستند! علاقه زیادی هم بابایی به پیشیا و کلا حیوونا و طبیعت داری....کتابم که دستت میگیری زودی لاشو وامیکنی که بخونی...ماش...
4 خرداد 1393

گل محمدی

سلام عزیزم. امروز رفته بودیم خونه مامان بزرگ. کلی فامیلا اومده بودند. از آبشاهی. بهت گفتن : خانوم تهرونی، عسل بانو...!  برات یه سینی گل محمدی هم آوردن که بذاریمت زیر اون که به گل حساسیت نداشته باشی...دوسه روزه که بلند جیغ میزنی! از مراحل رشدته خب...دیروز محل آزمون پایان ترمو هم انتخاب کردم. یزد.....خیلی دوس داری بغل مامان بزرگت باشی...مامان بزرگم خب دستش درد میکنه... خوابی الان پیش مامانی...بوس بوس. 1:35 بامداد یکشنبه 28 اردیبهشت.
28 ارديبهشت 1393

روز بهشتی

سلام ریحانه جان. امروز جمعه بود و کمی هوا ابری. ساعت 6 عصر بود که رفتیم خوراشه. فکر کنم قبلا هم نوشتم برات...روستای قشنگیه..بعدش رفتیم تو یه کوچه قدیمیش. برگهای انارش بارون خورده و شاداب بودند... تو هم چارقد سرت بود و به قول مامانی انگار که از بهشت اومده بودی..رفتیم جلوی یه خونه قدیمی که سکو داشت نشستیم...هوای خنک بارون خورده روح آدمو تازه میکرد...بعدش حرکت کردیم رفتیم تا رسیدیم به به درخت توت کهنسال که پاش نهر آبی رد میشد. آخ که چه باصفا بود....قرار شد ایندفعه برای بساط پهن کردن اینجا بریم...راستی امروز برای اولین بار در حین اینکه سرپا وایساده بوده صندلی توالتتو هم با دستت گردوندی!....الان خوابیدی...ساعت 1:30 بامداده...راحت بخوابی عزیزکم......
27 ارديبهشت 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هدیه خدا می باشد