گل دل مامان و بابا گل دل مامان و بابا ، تا این لحظه: 11 سال و 19 روز سن داره

هدیه خدا

دخترم منتظرمدرسه!

سلام بابا سرکارم الان ساعت 14:40 چهارشنبه بیستم اسفند واحدهماهنگی فروش اداره گاز یزد. راستش مامانی یه چیزی بهم اس داد که حیفم اومد زودی ثبتش نکنم و اون اینکه دخترم با روسری و کیف میگه: میخوام برم مدرسه.....اخ اخ.....ماشاا.....
20 اسفند 1393

اولین مسافرت درون شهری یکساعته بهمراه پیاده روی با بابایی!

سلام عزیزم. فکرکنم تایتل گویای همه چی هست.از ساعت 21:30 دیشب تااااااا نزدیکای 23. باماشین رفتیم سوپرلطیف خ کاشانی سنگک بسته بندی گرفتیم به قیمت دوهزارتومن بعد رفتیم صفاییه و برگشتی هم از فانتزی خوشه پیراشکی و کیک خریدیم..تازه نمیخواستی بیای خونه.خلاصه به زور آوردمت ماشین.مامانی هم کلی نگران شده بود و وقتی ما خوشه و بعدش پیاده روی بودیم 19 (!) بار زنگ زده بود.نگران شده بود کلی. گوشیمو تو ماشین جاگذاشته بودم آخه. شما هم که نمیومدی بریم توماشین.خلاصهههه....این اولین سفر طولانیت تنهایی بابابایی بود..امشبم رفتیم سر زمین و دیدم که کفو ماسه بادی ریختن...برگشتی هم رفتیم پارک هفت تیر داشتی آکواریومو نگاه میکردی اونجا.هی میگفتی ماهی ببینیم ماهی ببینیم...
19 اسفند 1393

احتمالا آخرین کشیک سال 93!

سلام ریحانه ای. دیشب آخرین کشیکمو دادم.شرکت گاز..مامانی گفت دیشب دنبالم میگشتی...آخ آخ آخ....دیروز یه مقدار ویروسی شدم ! یعنی مریض....ماسه بادی هم آوردم کنارزمینمون بریزن کف.لوله کشی فاضلابمونم برازیرزمین تموم شد.حدودا یک میلیونو دویست شد...پریروزم جمعه رفتی بامامانی روضه حضرت فاطمه. خونه پدرومادرصاحبخونه بودش..شبش هم رفتیم دوتارون مرغ خوشمزه خوردیم.ده هزارتومن. زیرپل قطار صفاییه بود..نمیدونم الان که میخونی این متنو باشه یانه مرغیه....سالم باشی بابایی..
17 اسفند 1393

کفش نو مبارک.

سلام ریحانه جان..پریروز رفتیم براشما خرید عید.لباس و ساپورت سفید و برس موی سرو ازمجتمع ستاره یه جفت کفش صورتی گلدار خوشگل.البته قبلش یه لنگ کفش قبلیت توراه گم شد...ِِِِِ...هرچیم گشتیم پیدانشد که نشد....ازخیابونم که داشتم میبردمت بغلم بودی محکم خوابوندی توگوشم که بیای پایین ازبغلم! فکرکنم تو عمرم اینجوری کتک نخورده بودم! ماشاا... حریفی همه جوره بابا! روزای خیلی خوبیو برات میبینم عزیزم....بوسی
14 اسفند 1393

واه واه بلا به دور!

سلام عسلی.چشمت روز بدنبینه.دیشب گفتیم بریم زمین بعد باماشین بریم توپارکینگ ببینیم خیرسرمون چه جوری شده! رفتن همانا و دیگه نتونستن دراومدن همانا! خلاصه زنگ تاکسی بیسیم زدیم و اومد رفتیم خونه.شماهم ترسیده بودی.....آخی.....شرمنده بابا.مامانی گفت شب ساعت چهار خوابیدی......صبحم رفتم تعمیرگاه ماشینو دادم درست کنند.مشکل اگزوز داشت....ای بابا....ناراحت شدیما کلی....اینم ازاین ماجرا..... سلامت باشی بابایی
10 اسفند 1393

کتابی برای آینده

سلام عزیزم.امروز سرکار بودم یه خانومه کتاب آورده بود میفروخت. من سه تاخریدم ازش.دوتاش برا شما.البته الان زوده که باهاش کارکنی.نگه میداریم تا وقتیکه انشاا.... بزرگترشدی..کتابای هوش و رنگ آمیزیه..برم دنبال کارام.چندتاکارمونده دلرم.سرکارم آخه.بوسی
9 اسفند 1393

خونه بسازیم!

سلام بابایی. تایتل جالبیه؟ اینو هروقت میخوایم سر زمینمون بریم میگی..تو خونه هم میگی بعضی وقتا.دیشب دراز کشیده بودی رو مبلو چشاتو الکی میبستی و میگفتی خوابم میاد! خیلی باحال بود...راستی مامانی چندروزیه که بدجور سرماخورده. آنفولانزاست فکرکنم...دیروزم رفتم آهنگری سفارش پنجره پارکینگو دادم.طرح ابری شکله.شیکه.انشاا.... خوب درمیاد....ساعت 10:20 صبح سه شنبه چهارم اسفنده.سر کارم.دیروزم کلی یزد برف اومد...خداروشکر..خوب بخوابی بابا.چون میدونم خوابیدی الان!
5 اسفند 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هدیه خدا می باشد