شروع روزهای شیرین و پر ماجرا.
ساعت 00:00 بامداد جمعه 20 اردیبهشت ماه. اشتباه نکنم الان بابا 8 روزو نه ساعت و نیمته! الانم رو مبل خوابیدی.آخه امروز کلی مهمونداری کردی! بله. از مهمونات که واسه دیدنت و خوردن و بردن گوشت عقیقت اومده بوندن پذیرایی کردی! چه گوسفندیم بودش! خودم با اصغرآقا رفتیم کشتارگاه. مشکی و حنایی و خیلی شیطون بود.انقدر شیطون که از باسکول دررفت! 46 کیلو بود.کیلویی 11/800 حسابمون کرد. جمعا 540 تومن+ 5 تومن هزینه سلاخی. احیف که دوربین نبرده بودم که باهاش عکس یادگاری بندازم که ببینی.ن شاا... که همیشه سالم و تندرست باشی بابایی.
خیلی نازی خوشگلم! عین بابایی هم خوشخواب و خوشخوراکی! وقتی خوابیدی میام لپتو میخورم. بوست میکنم. قربون دستای کوچولوت بشم بااون ناخونای بلندت. مامان بزرگت خیلی زحمت کشیده برات.پوشکتو اون عوض میکنه.کلی باهات حرف میزنه...کلی لپات گل انداخته و نازشدی. سه شنبه این هفته هم خالتو مریم خانمو مامان بزرگ بردنت حموم ! دوشنبه هم نافت افتاد! ماشاا... دختر نازم. دکتر ریحانه
راحت بخوابی عزیزم..شبت بخیر..بووس بوس