گل دل مامان و بابا گل دل مامان و بابا ، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

هدیه خدا

اولین خونه تمیز کردنت !

سلام بابا. امروزعاشوراست..طبق معمول سالهای قبل اومدیم کنارترانس موتور سرکوچه آقا...توبغلم بودی و داشتی هیاتهارو نگاه میکردی..تموم که شد از کوچه خاله فاطمه اومدیم..در خونشون بازبودو داشتن گوسفند میکشتن..حسین از خونشون دراومدو تورو دید...همینکه خونه ننه رسیدیم گفتی میخوای بری پیششون...خلاصه باننه رفتی..الانم تواتاق نشستم کنارمم شربته.... راستی چندروز پیشترا از سرکار که برگشتم دیدم خونه خییییییلی مرتبه..مامانی گفت تو مرتب کردی .....واقعا حیرت انگیز بود !!! بوس
21 مهر 1395

دوف زدن به گاوا!

خیلی باحال بود...داشت پریروز فیلم پلیسی ایراتی نشون میداد که پلیسا ریختن تو یه گاوداری تا موادفروشارودستگیر کنند..بعدتوبه مامان گفتمی آقاپلیسه میخواد گاوارو دوفشون بزنه!!!! خییییییییییلی جمله باحالی بود... چندروزه خمیربازی برات خریدیم همه رنگارو قاطی کردی شده فیلی....بازی میکنی...هی هم سی دی آریا که تو جعبش بوده رو نگاه میکنی. بابا...چمن مصنوعیو شیرآلاتو پکیجو بستیم....منتظریم کابینت کارشو تموم کنه..انشالله کم کم میخواییم اسباب کشی کنیم.. راستی دیروزمیرفتی تو خونه توریت درشو میگفتی زیپشو ببندیم بعد توش هی قلت میزدی .. بوسی
19 مهر 1395

ریحانه پراحساس...

دیروز رفتین خونه ننه دیدن خاله افسانه تازه از مشهد برگشتن..بعدش دیدیم کیک تولد آوردند...تولد محمدرضا و ابوالفضل بودش.یه کیک سفید با تزیین روی کیک love..بعدش مامان و خاله ثریا گقتندحدود یکساعتی تو ناراحت بودی...بعد معلوم شد تو هم کادو تولد میخواستی فکر کردی تولو توست!خلاصه خاله افسانه بردت خونشون و یه لباس چهارخونه خوشگل برات کادو دادن...اینه که اسم بلاگو گذاشتم ریحانه پراحساس...انشاا... که بتونیم همیشه به حرفای دلت برسیم بابا.... بوس
10 مهر 1395

جایزه!

سلام بابا.چندروزه که سرماخورده بودم. تو هم واگرفته بودی. خداروشکر بهتری..دیروز به خاطراینکه دخترخوبی هستی یه جایزه کوچیک برات گرفتم. مدادشمعی. آخه مامانی میگفت توکلاس خیلی دوسش داشتی و باهاش نقاشی میکردی..دیروزم قفسه های کابینتو آوردند..شبی رفتیم دیدیم .البته قبلش شمارو گذاشتم خونه ننه و دوساعتی تو ساختمون کارکردم. حیاطو تمیز کردم.. بوس..بوس...و بازهم بوس!
6 مهر 1395

روز پرکار...

سلام بابا..دیروز روز خسته کننده ای بود برا هممون...ظهرش که با مامانی رفته بودین بازار خان و بادکنک گرفته بودی و سیدفتح و بعدش خونه ننه...ازبازارم یکی دوتا چیز مامانی برات خریده بود..گیره و النگو...ساعت چهارم اومدم خونه ننه ناهار خوردم..بعدش ساعت شش و نیم رفتیم تاسیسات فروشی صفاییه با آقا رضا باغشاهی ...لوازم بهداشتی و شیرآلاتو اینارو انتخاب کردیم..جاش تنگ بود هی توهم میلولیدیم! ...ساعت ده که رسیدیم خونه کلی خسته بودیم. زودی هم خوابیدی..ساعت یازده حدودا... بوس
28 شهريور 1395

ازخواب بیدار شد. ههههییییی !

سلام بابایی..این شعرو سه تایی باهم میخونیم. جلو آینه .تو جلووایمیسی. بعد مامان بعد من..هی گفتنت مثل جیغ زدنه ! ....باحاله..  دیروز رفتیم تفت و فراشاه...ساندویچ ملچ مولوچ سه تا همبر گرفتیم باجوجه. چسبید! بعد رفتیم فالوده و بستنی خوردیم.. بابا از هفتم تاحالا برات ننوشته بودم...درگیر کارای خونه سازی بودیم...رفتن به پرده فروشی..آسفالت کردن جلو در...و...و...آخرا کاره انشالله.. فعلا بای
27 شهريور 1395

مرغ تنوری زیر نور کناف..

سلام بابا. دیشب بعد چندروز رفتیم خونه ننه. آخه همش درگیر کارای خونه سازیو کابینت بودیم...دیروزم دوباره رفتیم جای دیگه برا انتخاب جنس کابینت...قبلیه بهم خورد..خلاصه کلی ننه و خاله ثریا ذوق کرده بودند از دیدنت..آخرشبی هم از مرغ تنوری ثنابانو یه رون و سینه و یه پرس سیب زمینی گرفتیم رفتیم تو خونه جدیدمون زیرنور کناف خوردیم..آی چسبید.بعدم افتادیم دنبال فالوده شیرازی. ساعت یک نصفه شب!  دیدیم هنه جا تعطیله از سوپرمعین سه تا فالوده شیرازیه میهن خریدیم. واین بیوووووود داستان دیشب ما. ( بیودشو مثل حرف زدن انیمیشن دیرین دیرین گفتم !) بوسی بابا 
7 شهريور 1395

تاب خانوادگی..

سلام. دیشب رفتیم پارک اکبرآباد..دوسه شبه که میریم..ساعت دوازده بود...هیشکی نبود پارک. سه تایی سوار تاب شدیم! ..بعدم سرسره بازی کردیم. خیلی خوب بود...دیروزم صبح رفتم سرساختمون کفو شستم..همه جام درد میکنه! دیشبم رفتیم که پنجره ها رو ببندیم. صبح بازگذاشته بودم که خشک بشه .. بوس
6 شهريور 1395

چشامون کور شد!

سلام بابا. دیشب رفتیم سرساختمون داشتند لامپ کنافو میزدن.همینکه وارد شدیم از نور زیاد چشامونو زد! خیلی قشنگ شده....مخصوصا اتاق تو...شاگرد برقکار بهت گفت اسمت چیه چند سالته اتاقتو دوس داری....بعدم از سقفامون عکس انداخت... چندتا نواقص داشت که انشالله باید درست بشه... راسای دیروزم برای اولین بار که داشتی باخودت بازی میکردی فامیلتو تونستی بگی.. پورعبدلی.! آفرین عزیزم.. بوس
3 شهريور 1395

چشامون کور شد!

سلام بابا. دیشب رفتیم سرساختمون داشتند لامپ کنافو میزدن.همینکه وارد شدیم از نور زیاد چشامونو زد! خیلی قشنگ شده....مخصوصا اتاق تو...شاگرد برقکار بهت گفت اسمت چیه چند سالته اتاقتو دوس داری....بعدم از سقفامون عکس انداخت... چندتا نواقص داشت که انشالله باید درست بشه... راسای دیروزم برای اولین بار که داشتی باخودت بازی میکردی فامیلتو تونستی بگی.. پورعبدلی.! آفرین عزیزم.. بوس
3 شهريور 1395
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هدیه خدا می باشد