گل دل مامان و بابا گل دل مامان و بابا ، تا این لحظه: 11 سال و 9 روز سن داره

هدیه خدا

دوباره دربیداخوید

1394/10/19 9:28
نویسنده : مامان
150 بازدید
اشتراک گذاری

سلام بابا. دیروز رفتیم بیدخود(به گویش یزدی!) آفتابی بود و برفی. ناهار مامانی شامی تابه ای درست کرد. اونجاکه رسیدیم مامانی توماشین نشست و من و تو رفتیم توبرف یک ربعی بودیم . سردمون که شد اومدیم توماشین. رفتیم جلوتر نزدیکای ده بیداخوید وایسادیم. قهوه فوری درست کردم باهات چاکلت. روی صندوق عقب ماشین. شماهم یه مقدار باعلفا و برفا بازی کردی و دستتم زخمی شد یه کم. قبل اینکه اینجابرسیم تومسیر یه کامیونت  توی گل چاله گیرکرده بود ترافیک شده بود. جلوترش یه پیشی بود رفت لای چوب درخت. خونش بود مثل اینکه..آخرکار رفتیم سرویس بهداشتی بغل حسینیه..خلاصه تروتازه (!) شدیمو حرکت کردیم...اومدیم جلوتر پیچیدیم راست رفتیم داخل یه خیابون آسفالت که چپ و راستش خونه بود...آخرخیابون وایسادیم..یه جای بکرودوست داشتنی...وقتی رسیدیم و یه کم راه رفتیم شفق شد...آسمون خوشرنگ شد..چندتا عکسم انداختیم...به فکرمون افتاد که یه تیکه زمین اونجا برداریم....وقتی خواستیم برگردیم اذون شد. خوابت برد تا خود یزد خونه ننه بیدار شدی. خونه ننه مامانی و ننه پارچه شلواری که پریروز از بازار خریده بودیم براتو بریدن. یه پارچه پشمی آبی....البته گریه هم زیاد کردی....

ادارم . ساعت نه و نیم. بوس

پسندها (1)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هدیه خدا می باشد