سوووووسک!
سلام بابا دیروز عصری مامان باید کلاس مدیریت فنون گستر میرفت. البته کلاسم کنسل شده بود و ماشالله یه زنگ نزده بودند بگند!بگذریم....راستش یه مقدار اذیت شدی.همینکه مامان رفت گریه کردیو گفتی کوش مامااااان!!! خلاصه من در حیاطو بازکردم که بیای آب بازی. همینکه یه مقدار شروع کردم به آب دادن باغچه سرمو برگردوندم ببینم کجایی دیدم وااااای.....در هال بازو در کوچه بازو ریحانه خانوم نیست!!! یاابالفضل.....زودی لباس تنم کردم و اومدم بالا دیدم به به اومدی تا وسطای کوچه......زودی گرفتمتو.......خلاصه خیلی بخیرگذشت...دو هزارتومنم صدقه دادیم......
شبش نزدیکای افطار رفته بودی حیاطو یه سوسک سیاه تپلیو بادستت برداشته بودی به مامان که داشت باتلفن حرف میزدی نشون دادی! مامانی داشت به خاله افسانه حرف میزد جیغی زدو خداحافظی کرد! جالبه که خودتم سوسکو ازدستت انداختیو گریه کردی!......
اینم از این روز.
تابعد.