گل دل مامان و بابا گل دل مامان و بابا ، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

هدیه خدا

روز پرکار...

سلام بابا..دیروز روز خسته کننده ای بود برا هممون...ظهرش که با مامانی رفته بودین بازار خان و بادکنک گرفته بودی و سیدفتح و بعدش خونه ننه...ازبازارم یکی دوتا چیز مامانی برات خریده بود..گیره و النگو...ساعت چهارم اومدم خونه ننه ناهار خوردم..بعدش ساعت شش و نیم رفتیم تاسیسات فروشی صفاییه با آقا رضا باغشاهی ...لوازم بهداشتی و شیرآلاتو اینارو انتخاب کردیم..جاش تنگ بود هی توهم میلولیدیم! ...ساعت ده که رسیدیم خونه کلی خسته بودیم. زودی هم خوابیدی..ساعت یازده حدودا... بوس
28 شهريور 1395

ازخواب بیدار شد. ههههییییی !

سلام بابایی..این شعرو سه تایی باهم میخونیم. جلو آینه .تو جلووایمیسی. بعد مامان بعد من..هی گفتنت مثل جیغ زدنه ! ....باحاله..  دیروز رفتیم تفت و فراشاه...ساندویچ ملچ مولوچ سه تا همبر گرفتیم باجوجه. چسبید! بعد رفتیم فالوده و بستنی خوردیم.. بابا از هفتم تاحالا برات ننوشته بودم...درگیر کارای خونه سازی بودیم...رفتن به پرده فروشی..آسفالت کردن جلو در...و...و...آخرا کاره انشالله.. فعلا بای
27 شهريور 1395

مرغ تنوری زیر نور کناف..

سلام بابا. دیشب بعد چندروز رفتیم خونه ننه. آخه همش درگیر کارای خونه سازیو کابینت بودیم...دیروزم دوباره رفتیم جای دیگه برا انتخاب جنس کابینت...قبلیه بهم خورد..خلاصه کلی ننه و خاله ثریا ذوق کرده بودند از دیدنت..آخرشبی هم از مرغ تنوری ثنابانو یه رون و سینه و یه پرس سیب زمینی گرفتیم رفتیم تو خونه جدیدمون زیرنور کناف خوردیم..آی چسبید.بعدم افتادیم دنبال فالوده شیرازی. ساعت یک نصفه شب!  دیدیم هنه جا تعطیله از سوپرمعین سه تا فالوده شیرازیه میهن خریدیم. واین بیوووووود داستان دیشب ما. ( بیودشو مثل حرف زدن انیمیشن دیرین دیرین گفتم !) بوسی بابا 
7 شهريور 1395

تاب خانوادگی..

سلام. دیشب رفتیم پارک اکبرآباد..دوسه شبه که میریم..ساعت دوازده بود...هیشکی نبود پارک. سه تایی سوار تاب شدیم! ..بعدم سرسره بازی کردیم. خیلی خوب بود...دیروزم صبح رفتم سرساختمون کفو شستم..همه جام درد میکنه! دیشبم رفتیم که پنجره ها رو ببندیم. صبح بازگذاشته بودم که خشک بشه .. بوس
6 شهريور 1395

چشامون کور شد!

سلام بابا. دیشب رفتیم سرساختمون داشتند لامپ کنافو میزدن.همینکه وارد شدیم از نور زیاد چشامونو زد! خیلی قشنگ شده....مخصوصا اتاق تو...شاگرد برقکار بهت گفت اسمت چیه چند سالته اتاقتو دوس داری....بعدم از سقفامون عکس انداخت... چندتا نواقص داشت که انشالله باید درست بشه... راسای دیروزم برای اولین بار که داشتی باخودت بازی میکردی فامیلتو تونستی بگی.. پورعبدلی.! آفرین عزیزم.. بوس
3 شهريور 1395

چشامون کور شد!

سلام بابا. دیشب رفتیم سرساختمون داشتند لامپ کنافو میزدن.همینکه وارد شدیم از نور زیاد چشامونو زد! خیلی قشنگ شده....مخصوصا اتاق تو...شاگرد برقکار بهت گفت اسمت چیه چند سالته اتاقتو دوس داری....بعدم از سقفامون عکس انداخت... چندتا نواقص داشت که انشالله باید درست بشه... راسای دیروزم برای اولین بار که داشتی باخودت بازی میکردی فامیلتو تونستی بگی.. پورعبدلی.! آفرین عزیزم.. بوس
3 شهريور 1395

فالوده و پیتزا تو اوشاهی...

سلام بابا. دیروز مامان رسما ازون کار نمدی به خاطر حقوق درصدیش کناره گیری کرد. شب اولش آب آلبالو خوردیم.بعد رفتیم مشتی خ فرخی فالوده نداشت یه لیوان چهارتومنی ذرت برات خریدم.بعد رفتیم فالوده ایی نزدیک میرچخماق دوتافالوده و سه تاقاشق گرفتیم.بعدش اشتهامون واشد! رفتیم کندو یه قارچ و گوشت بزرگ خریدیم رفتیم فضای سبز سه راه کوچه آبشاهی نشستیم...آب خوبیم داشت تو جوباش میرفت... م...دیگه....امروزم باید بری مدرسه.... بوس. ساعت ده دقیقه به یازده اداره هستم.
2 شهريور 1395

اولین غذا در خونه جدید

سلام بابا. دیروز مامانی رفت سرکار نمدی. روز اول بود. ظهر که ازخواب بیدارشدی ننه رو که تو هال خونمون دیدی گفتی آهان مامانی رفته تمرین کنه بعدشم برام جایزه میخره! ..حدود ساعت یک با ننه رفتید خونشون و مامانی هم اومد خونه خودمون. کلید چون نداشت مرخصی گرفتم اومدم خونه و مامانیو بردم خونه ننه.از سوپری سرکوچ ننه هم یه سک سک که بعدش دیدیم توش تفنگ آبپاشه بعنوان جایزه خریدیم. ساعت چهارم اومدم خونه ننه. بعدش رفتیم جاده دهنو رنگ درای چوبیو انتخاب کنیم...شب که شد مامانی گفت برات کباب بگیرم. از رستوران نگین کباب گرفتم و رفتیم حیاط خونه جدیدمون بانور موبایل کبابارو خوردیم.اینم شد اولین غذای ما در منزل نو...راستی عصرم رفتیم کالای برق جام جم ریسه های کنافو ...
31 مرداد 1395

باهم زیر یک چتر!

سلام بابا. دیشب رفتیم بل امامزاده جعفر برامامان مانتو بخری که امروز اولین روز کارش مانتو مناسب بپوشه. چون وقت اذان بود رفتیم امامزاده نماز خوندیم. بعدش رفتیم خانه کاشانه برات یه عروسکی چیزی بخریم..یهو چشمت افتاد به چترهفت رنگ بالای قفسه.گفتی میخوام! خلاصه چترو گرفتم دستمو دوتایی رفتیم زیرش! خیلی خوشت اومده بود. ذوق زده شده بودی!.. امروزم بابا چراغای سقف کنافو داشتند میزدند....دیگه آخراشه.... بوس
30 مرداد 1395
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هدیه خدا می باشد